داغون و نابودم. نمیدونم از کلافگیِ سرماخوردگیه یا هر چیز دیگهای، فقط میدونم به شدت کلافه و بیحوصلهم. از اون روزاست که میشه گفت: نیمهٔ تاریک وجودم بیدار شده و اصلاً نمیخوام کاری بکنم، اما در عین حال مجبورم تو یه مهمونی فامیلی حاضر بشم؛ جایی که باید لبخند بزنم در حالی که واقعاً نمیخوام.
و خب… نیمهٔ تاریکم بهشدت کلافه و بی حوصله است.میدونی نمیخوام اینطوری باشم اما خوب این روزا از این جمع ها بیشتر بدم میاد به خصوص که تو این چند روز اخیر خیلی خوب ظاهر نشدن، باورت میشه جوری برخورد کردم که انگار مرگ پدربزرگم یه اتفاق معمولی بود، انگار نه انگار که پدرشون فوت شده.البته خوب نباید هم انتظار زیادی ازشون داشته باشم هرچی نباشه، از چهار ماه پیش برای این روزا برنامه ریزی میکردن.
واقعا دلم برای هردوشون تنگ شده هم مادربزرگم و هم پدربزرگم. هردوشون رو دوست داشتم. اما واقعا فوت پدربزرگ مظلومانه بود فکر کنم همین عصبانیم کرده تا حد زیادی.
نمیدونم خودگرامی حس عجیبی دارم و خوب راستش درکش برام سخته. فقط دلم میخواد کمی تنها باشم و اینطوری راهم رو دوباره پیدا کنم، شلوغی هیچ کمکی بهم نمیکنه و فقط بیشتر آشفته ام میکنه.
راستش و بخوای کمی از اینهمه تلاش مداوم خسته ام. اما خوب نمیخوام عقب بکشم, فقط به خاطر تو ادامه میدم خودگرامی همین:)
میدونم خیلی بی ربط غر زدم، به دل نگیر، فقط کمی فضا برای خالی شدن آشفتگی ذهنی میخواستم.